دخترم
میدانید چی خیلی ناراحتم میکنم و وقتی بهش فکر میکنم تا اعماق وجودم آتیش میگیره ؟ اینکه دخترم داره بهترین روزهای زندگیش را اینجوری میگذرونه اینکه نفسم، زندگیم زیر سقف آریه ای داره بزرگ میشه اینکه همه زندگیم خاطرات شیرینی تو ذهنش حک نمیشه اینکه حسرت بودن پدر ومادر کنار هم تو دلش مونده ولی چه کنم؟ برگردم؟ چطور آخه من به اون خراب شده برگردم ؟ به اون شهر نفرین شده برگردم؟ چطور برگردم به سهری که شخصیتم لگدمال شده چطور برگردم به شهری که کسی برام ارزش قائل نیست کسی حتی حالم را در این دو سال و اندی نپرسیده چه دوست چه فامیل خدایا نمیدانم، نمیدانم واقعا سرنوشت من را چه طور ...