داستان زندگی من

داستان زندگی دوران متاهلی من و محمد

دخترم

میدانید چی خیلی ناراحتم میکنم و وقتی بهش فکر میکنم تا اعماق وجودم آتیش میگیره ؟ اینکه دخترم داره بهترین روزهای زندگیش را اینجوری میگذرونه  اینکه نفسم، زندگیم زیر سقف آریه ای داره بزرگ میشه  اینکه همه زندگیم خاطرات شیرینی تو ذهنش حک نمیشه اینکه حسرت بودن پدر و‌مادر کنار هم تو دلش مونده  ولی چه کنم؟  برگردم؟  چطور آخه من به اون خراب شده برگردم ؟ به اون شهر نفرین شده برگردم؟ چطور برگردم به سهری که شخصیتم لگدمال شده  چطور برگردم به شهری که کسی برام ارزش قائل نیست  کسی حتی حالم را در این دو سال و اندی نپرسیده  چه دوست چه فامیل خدایا نمیدانم، نمیدانم واقعا سرنوشت من را چه طور ...
28 خرداد 1401

اشک

چقدر دلم گرفته چقدر احساس بدبختی میکنم چقدر دلم میخواهد اشک بریزم و با صدای بلند گریه کنم خیلی روزهای سختی را میگذرونم روزهای که مجبوری برای همه نقش بازی کنی و خودت را به بیخیالی بزنی که هیچ اتفاق خاصی نیفتاده و همه چی اوکیه  خیلی سعی میکنم با محمد درد و دل کنم. ولی نمیشه. هر وقت میام چیزی بگم سریع ری اکشن نشون میده و مجبور میشم قطعش کنم.  هر چی فکر میکنم میبنم من از زندگیم هیچی نفهمیدم. طعم دوست داشتن را نچشیدم  طعم محبت را نفهمیدم. فقط زندگیم خلاصه شد در کار و کار و کار و کار اشک و‌اشک و اشک  تنهایی و تنهایی و تنهایی.  اصلا آینده ای برای خودم نمیتوانم متصور باشم  اصلا هیچ ...
28 خرداد 1401
1